تزریق خون
سالها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار میکردم، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندش انتقال کمی از خون خانوادهاش به او بود. او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد. پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد. پسرک را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لولههای تزریق را به بدنش وصل کردیم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج میشد، به دکتر گفت: آیا من به بهشت میروم؟
پسرک فکر میکرد که قرار است تمام خون بدنش را به خواهرش بدهند!
جعبه خالی
در شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی میکردند. پدر خانواده از اینکه دختر 5 سالهاشان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست میآمد. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود.
صبح روز بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا، این هدیه من است. پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالی بود!
پدر با عصبانیت فریاد زد: مگر نمیدانی وقتی به کسی هدیه میدهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟
اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت: بابا جان، من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگی سرخ شد، دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد.
بازدید دیروز: 2
کل بازدید :102891
امیدوارم از داستان ها خوشتون بیاد.
گفته ها و نکته ها [942]
الله ابهی [207]
دیانت بهائی [368]
جالب [430]
عکس بهائی [557]
ریاضی [183]
شطرنج [314]
[آرشیو(8)]