کفش های طلائی
تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر میشد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم. جلوی من دو بچه، پسری 5 ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند. پسرک لباس مندرسی بر تن داشت، کفشهایش پاره شده بود و چند اسکناس را در دستهایش میفشرد. لباسهای دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت. وقتی به صندوق رسیدیم، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان گذاشت، چنان رفتار میکرد که انگار گنجینهای پر ارزش را در دست دارد. صندوقدار قیمت کفشها را گفت: 6 دلار. پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت. بعد رو کرد به خواهرش و گفت: فکر میکنم باید کفشها رو بگذاری سرجایش ...
دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟ پسرک جواب داد: گریه نکن، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم. من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3 دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم. دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت: متشکرم خانم ... متشکرم خانم.
به طرفش خم شدم و پرسیدم: منظورت چی بود که گفتی: پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟ پسرک جواب داد: مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره! دخترک ادامه داد: معلم دینی ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلائی است، به نظر شما اگر مامان با این کفش های طلائی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه، خوشگل نمیشه؟ چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه میکردم، گفتم: چرا عزیزم، حق با تو است مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو بهشت خیلی قشنگ میشه!
خانه
یک نجار مسن به کارفرمایش گفت که میخواهد بازنشسته شود تا خانهای برای خود بسازد و در کنار همسر و نوههایش دوران پیری را به خوشی سپری کند. کارفرما از اینکه کارگر خوبش را از دست میداد، ناراحت بود ولی نجار خسته بود و به استراحت نیاز داشت. کارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانهای برایش بسازد و بعد باز نشسته شود. نجار قبول کرد ولی دیگر دل به کار نمیبست، چون میدانست که کارش آیندهای نخواهد داشت، از چوبهای نامرغوب برای ساخت خانه استفاده کرد و کارش را از سرسیری انجام داد. وقتی کارفرما برای دیدن خانه آمد، کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه هدیه من به شما است، بابت زحماتی که در طول این سالها برایم کشیدهاید. نجار وا رفت؛ او در تمام این مدت در حال ساختن خانهای برای خودش بوده و حالا مجبود بود در خانهای زندگی کند که اصلاً خوب ساخته نشده بود.
دیوار
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد.پسر بزرگش که منتظر بود،جلو دوید و گفت مامان،مامان! وقتی من در حیاط بازی میکردم و بابا داشت با تلفن صحبت میکرد،تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید،نقاشی کرد! مادر عصبانی به اتاق تامی کوچولو رفت. تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود، مادر فریاد زد: تو پسر خیلی بدی هستی و تمام ماژیکهایش را در سطل آشغال ریخت.تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرائی شد،قلبش گرفت.تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود: مادر دوست دارم! مادر در حالیکه اشک میریخت به آشپزخانه برگشت و یک قاب خالی آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. تابلوی قرمز هنوز هم در اتاق پذیرائی بر دیوار است!
بازدید دیروز: 5
کل بازدید :102918
امیدوارم از داستان ها خوشتون بیاد.
گفته ها و نکته ها [942]
الله ابهی [207]
دیانت بهائی [368]
جالب [430]
عکس بهائی [557]
ریاضی [183]
شطرنج [314]
[آرشیو(8)]