سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیده دوست از [دیدن] عیب های محبوب، نابیناو گوشش از [شنیدن] زشتیِ نقص هایش ناشنواست . [امام علی علیه السلام]
داستان اول(ایمان) - گفته ها و نکته ها
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • ایمان

    مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود٬ به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خداوند میشنید مسخره میکرد.شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهی رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود.مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.ناگهان٬ سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.آب استخر برای تعمیر خالی شده بود! 



    سپهر ثابت ::: شنبه 85/11/21::: ساعت 11:44 عصر
    نظرات دیگران: نظر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 0
    بازدید دیروز: 5
    کل بازدید :102242


    >> درباره خودم <<
    داستان اول(ایمان) - گفته ها و نکته ها
    سپهر ثابت
    امیدوارم از داستان ها خوشتون بیاد.

    >> پیوندهای روزانه <<

    >>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    داستان اول(ایمان) - گفته ها و نکته ها

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<

    >>جستجو در وبلاگ<<
    جستجو:

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<