سنگتراش
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر ثروتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر میکرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قویتر میشدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند. احساس کرد که نور خورشید او را میآزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قویترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همانطور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدائی را شنید و احساس کرد که دارد خرد میشود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
مرواریدهای زیبا
ماری کوچولو دخترک 5 ساله زیبائی بود با چشمانی روشن. یک روز که با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یک گردنبند مروارید پلاستیکی افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد. مادر گفت که اگر دختر خوبی باشد و قول بدهد که اتاقش را هر روز مرتب کند، آن را برایش میخرد. ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید. ماری به قولش وفا کرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب میکرد و به مادر کمک میکرد. او گردنبند را خیلی دوست داشت و هر جا میرفت، آن را با خودش میبرد. ماری پدر دوست داشتنی داشت که هر شب برایش قصه میگفت تا او بخوابد. شبی بعد از اینکه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید: ماری، آیا بابا را دوست داری؟ ماری گفت: معلومه که دوست دارم. بابا گفت پس گردنبند مرواریدت را به من بده! ماری با دلخوری گفت:نه! من آن را خیلی دوست دارم، بیایید این عروسک قشنگ را به شما میدهم، باشد؟ بابا لبخندی زد و گفت: آه، نه عزیزم! بعد بابا گونهاش را بوسید و شب بخیر گفت. چند شب بعد، باز بابا از ماری مرواریدهایش را خواست ولی او بهانهای آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد. عاقبت یک شب دخترک گردنبندش را باز کرد و به بابایش هدیه کرد. بابا در حالی که با یک دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یک جعبه قشنگ بیرون آورد و به ماری کوچولو داد. وقتی ماری در جعبه را باز کرد، چشمانش از شادی برق زد: خدای من، چه مرواریدهای اصل قشنگی! بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگید و یک گردنبند پرارزش را به او هدیه بدهد.
قلب ماسهای
دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب ممکن را توی ساحل با یک چوب روی ماسهها ترسیم میکرد. شاید فکر میکرد که هرچه این قلب را بزرگتر درست کند، یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد! بعد از اینکه قلب ماسهایاش کامل شد سعی کرد با دستهایش گوشههایش را صیقل بدهد تا صاف صاف بشود، شاید میخواست موقعی که دریا آن را با خودش میبرد، این قلب ماسهای جائی گیر نکند! از زاویه های مختلف به آن نگاه کرد، شاید میخواست اینطوری آن را خوب بشناسد و مطمئن بشود، همان چیزی شده که دلش میخواست! به قلب ماسهایاش لبخندی زد و از روی شیطنت هم یک چشمک به قلب ماسهای هدیه داد. دلش نیامد که یک تیر ماسهای را به یک قلب ماسهای شلیک کند! برای همین هم خیلی آرام چوبی را که در دستش بود مثل یه پیکان گذاشت روی قلب ماسهای. حالا دیگر کامل شده بود و فقط نیاز به مواظبت داشت. نشست پیش قلب ماسهای و با دستش قلب ماسهای را نوازش کرد و در سکوت به قلب ماسه ای قول داد تا همیشه مواظبش باشد. برای اینکه باد قلبش را ندزدد با دستهایش یک دیوار شنی دور قلبش درست کرد. دلش میخواست پیش قلب ماسهایاش بماند ولی وقت رفتن بود، نگاهی به قلب ماسهای کرد و رفت. چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت و به قلب ماسه ای قول داد که زود برمیگردد و بقیه راه را دوید. فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسهای گلی چید و رفت به دیدنش. وقتی به قلب ماسهای رسید، آرام همانجا نشست و گلها را پرپر کرد و بر روی قلب ماسهای ریخت. قلب ماسهای با عبور چرخ یک ماشین شکسته شده بود...
بازدید دیروز: 5
کل بازدید :102901
امیدوارم از داستان ها خوشتون بیاد.
گفته ها و نکته ها [942]
الله ابهی [207]
دیانت بهائی [368]
جالب [430]
عکس بهائی [557]
ریاضی [183]
شطرنج [314]
[آرشیو(8)]